دانلود رمان تخیلی و عاشقانه نفرین قرمز
خلاصه رمان:
یک نفرین، یک جنگل، یک شایعه! هرکدام از اینها داستانی میسازند و دخترک داستان مارا سوق میدهند به راهی که انتهایش مشخص نیست. به راهی که دخترک قصهی ما میتواند از سختیها رها شود. در این راه دخترک میفهمد که گاهی زندگی چقدر سخت میشود، به راهی که دخترک طرد میشود برای یک نفرین؛ ولی بهراستی دخترک کدام را انتخاب میکند؟! عشق یا آرامش؟!
نکتهای راجع به اسم: نفرین چیزی است که عشق را از بین میبرد و رحم را نابود میکند و فقط یک حس باقی میماند، ترس! و قرمز، رنگی است از جنس عشق. حالا ترکیب اینها ممکن است؟!
قسمتی از متن رمان
بیدار که شد وسط مه بود. مثلاینکه وقتی خواب بود او را در وسط جنگل رها کرده بودند. دختر با ترس به اطراف نگاه میکرد و تازه به لباسش توجه کرده بود، لباس قرمزی که با طرح مشکی در بالای لباس بود و دامن پفدار و بلند و ماسک قرمزی که دور چشمهای مشکیرنگش که هرکسی را میتوانست افسون کنند را گرفته بود، این موضوع را که او یک قربانی است؛ اثبات میکرد! هیچچیز را نمیدید، همهجا تاریک بود و مه و این اتمسفر باعث ترس آوریل شد! هرلحظه اطراف برایش خفقانآورتر میشد، هرلحظه نفسهایش بریدهتر! با گریه، ناگهان فریاد زد: _اینجا دیگِ چرا اینقدر ترسناکِ؟ کم کشیدم؟ اینم روش؟! ناگهان مه از بین رفت و روبه رویش یک دریاچه که ستارهها و ماه در آن انعکاس پیداکرده بود ظاهر شد! درختهایی که سایههایشان تا چند ثانیه پیش خوف آور بودند، مانند دستهای زیبایی دریاچه را در آغوش کشیده بودند و کرمهای شبتاب آرامآرام همهجا پخش شدند و لبخندی را به لبهای دخترک آوردند! دخترک باذوق به اطراف نگاه کرد. کمی بعد، احساس خوابآلودگی کرد و به درخت تکیه زد و آرام چشمانش را بست و به خوابی عمیق فرورفت! آنسوتر دو چشم که به او مینگریست، در فکر این بود که (این دختر چقدر زود غم خود را فراموش میکند) و او هم دوست داشت مانند او باشد! ***** جنگل روشنشده بود. درختان روشن، دریاچهای که نور را در سراسر جنگل پخش میکرد، همه با لبخند خورشید، به وجود آمدند و باز این جنگل را تحسینبرانگیزتر کردند. ولی در این میان موجودی زیباتر از این زیباییها بود! دخترک چشمانش را باز کرد، صدای آواز پرندگان و منظرهی اطرافش او را به وجد میآورد! در فکر دخترک میگذشت (پس یعنی نفرین بهدروغ؟) خوشحال بود میتوانست باز زندگی کند ولی آیا میتوانست به دیگران اعتماد کند؟ دلش گرفته بود، از طرد شدنش، از تنها شدنش، باز بغضش را حس کرد! آهی کشید و به سمت چپش نگاهی انداخت که پسری را دید با موهای سورمهای و چندرگهی بنفش با بینی متناسب و لبهای غنچهای و چشمان درشت بنفش! با تعجب او را برانداز کرد و گفت: _شما کی باشی؟ بخش میخورد دو سه سالی از آوریل کوچکتر باشد. پسرک با غرور و هیبت خاصی و کمی حس ترحم گفت: _مثلاینکه مردم شهرتان هنوز درست نشدن تا کی میخوان دختر برام برست؟ آوریل کمی ماند و ناگهان زد زیر خنده که باعث تعجب پسر شد! دخترک که صدایش از خنده میلرزید، تیکه تیکه گفت: _نک ...نکن ...نکنه تو نفرین جنگلی؟ و زد زیر خنده. برایش خندهدار بود یک پسر هیجده ساله نفرین باشد! پسر با عصبانیت گفت: _مگه من چمه؟ آوریل گفت: ِ _شوخی میکنی؟! نکنه میخوفی باور کنم که تو ژیگول نفرین جنگل...
دانلود رمان